«و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذبالله من قضاءالسوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. و قرآنخوانان قرآن میخوانند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازار بند استوار کرد و پایچههای ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چو صدهزار نگار. و همه خلق به درد میگریستند. خودی رویپوش آهنی بیاوردند عمدا تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سرورویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان میداشتند، و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آوردند. و درین میان احمد جامهدار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید “این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که «چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن». ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیرالمومنین نبشته است که تو قرمطی شدهای، و به فرمان او بر دار میکنند.” حسنک البته هیچ پاسخ نداد…».
در اپیزود سوم این مجموعه با نام «روند دگرسازی» به دورانی اشاره میکنیم که شیعیان، خود اقلیت دینی بودند و تحت آزار و ستم اکثریت سنیمذهب. از دورانی که انتساب به یکی از جریانهای شیعه، اتهامی سیاسی بود و میتوانست به بهای جان متهم تمام شود. همینطور سعی میکنیم نشان دهیم چطور هویت دینی تابع مناسبات قدرت و بازیچه دست بازیگران اصلی در زدوخوردهای سیاسی ست!
داستان آشنا و تلخ بردارکردن حسنک وزیر که به جهت نثر زیبای ادبیاش در کتابهای درسی فارسی نقل شده است، نمونهایست از رقابت خونین سیاسی که در آن از اتهامات دینی برای حذف رقیب استفاده شده است. ماجرا از این قرار بوده که حسنک در دستگاه سلطان محمود غزنوی، در سمت وزیر، جایگاه محکمی داشته است. او با اجازه سلطان به سفر حج میرود. اما چون راهها ناامن بود از مصر به غزنی، پایتخت غزنویان برمیگردد. در مصر، حکومت فاطمیان که شاخهای از شیعیان اسماعیلی بودند، و قرمطی نامیده میشدند، بر سر کار بود. حاکمان فاطمی هم مانند خلیفه عباسی که در بغداد مستقر بود، خود را خلیفه مینامیدند. واضح بود که دو پادشاه در یک اقلیم نمیگنجند! اما حسنک وزیر از باب رعایت تشریفات و احترام، خلعتی را که خلیفه فاطمی مصر هدیه میکند، میپذیرد و با خود به غزنی، پایتخت سلطان محمود غزنوی میآورد. خلیفه عباسی خشمگین میشود. حسنک نه تنها خلعت رقیب را پذیرفته بود بلکه به حضور خلیفه عباسی در بغداد هم مشرف نشده بود. خلیفه طی نامهای به سلطان محمود، حسنک را قرمطی نامیده و خواهان تسلیم او به بغداد میشود. غافل از اینکه جایگاه حسنک در دستگاه سلطان محمود، بسیار محکم است:
«بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان، انگشت در کردهام در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار میکشند، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمومنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.»
سلطان مسعود غزنوی، برادر سلطان محمود، به عنوان ولیعهد در هرات مستقر بود. ابوسهل زوزنی در دستگاه سلطان مسعود همان جایگاه را داشت که حسنک وزیر در دستگاه برادر بزرگتر، یعنی سلطان محمود. جالب اینجاست که رقبای سیاسی ابوسهل هم به او تهمت قرمطیبودن زدند و به همین علت، ابوسهل زوزنی را از هرات به غزنی، پایتخت غزنویان آوردند و به این اتهام زندانی کردند. ابوسهل، حسنک را در این مورد مقصر میدانست. وقتی سلطان محمود، مرد، میان پسرش – امیرمحمد غزنوی و برادرش مسعود غزنوی – برای جانشینی اختلاف شد. حسنک، از امیرمحمد حمایت میکرد و ابوسهل زوزنی از مسعود. ابوسهل به مجرد مرگ سلطان محمود، از زندان غزنی گریخته و در نزدیکی نیشابور که در آن زمان شهر بزرگ و مهمی بود، به سلطان مسعود پیوست و در اختلاف میان برادرزاده و عمو، جانب عمو ایستاد. مسعود، پیروز این کشمکش سیاسی بود و بنابراین ابوسهل زوزنی که مردی بداخلاق، بدکینه و ضعیفکش بود، دست بالا را پیدا کرد و موقعیت را برای انتقامجویی از رقیب سیاسیاش، حسنک، مناسب دید. آن هم با همان اتهامی که قبلا به خود او زده بودند. با این تفاوت که حسنک را خلیفه عباسی در بغداد به این اتهام نواخته بود و کار برای ابوسهل، چندان دشوار نبود.
حسنک را تحتالحفظ به نیشابور آوردند و مطابق با روایت بیهقی، در مجلسی در حضور بزرگان، وقتی ابوسهل، حسنک را «سگ قرمطی» نامید که به فرمان خلیفه، به زودی اعدام میشود، حسنک چنین پاسخ داد:
«سگ ندانم که بوده است. خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار، که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه که مرا این میگوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی به ازین باید، که او را بازداشتند بدین تهمت، نه مرا، و این معروف است، من چنین چیزها ندانم.»
در زمانی که هنوز جعفر صادق – امام ششم شیعیان دوازدهامامی – زنده بود، فرزند بزرگترش، اسماعیل، نامزد اصلی جانشینی محسوب میشد. اگرچه امامت پس از حسنبن علی، امام دوم شیعیان، به برادرش، حسینبن علی رسیده بود، اما به نظر میرسید این انتقال امامت از برادر به برادر، قاعده نیست. قاعده، انتقال این رسالت بزرگ رهبری، از پدر به پسر بود. اما اسماعیل، فرزند بزرگتر جعفر صادق، مطابق با اغلب روایات، در زمان حیات پدر درگذشت و مابین شیعیان اختلاف بزرگی افتاد.
اگرچه امروز، شیعیان دوازدهامامی، معروف به «امامیه»، اکثریت هستند، اما از زمان اسماعیل، شاخهای بزرگ از شیعیان جدا شدند. این شاخه بزرگ که خود بعدها شاخهشاخه شدند اسماعیلی نامیده میشوند. آنها که معتقدند اسماعیلبن جعفر، جانشین برحق پدرش بوده است، پس از مرگ اسماعیل، نیز به فرزند او، محمدبن اسماعیل اقتدا کردند. به این ترتیب، محمدبن اسماعیل، هشتمین امام میشد.
از این شاخه، آنها که هفتمین امام را امام آخر میدانستند، قرمطی نامیده شدند. قرمطیها یا هفتامامیها، قائل به غیبت یا مستوری این امام آخر بودند که در آخرزمان ظهور میکند. نام قرمطی از نام حمدان قرمطی میآید که اصالتا اهل اهواز بود و موفق شده بود این گروه از باورمندان شیعی – یعنی هفتامامیها – را عمدتا در جنوب عراق سازماندهی کند و تشکیلاتی مستقل و در ضدیت با خلیفه عباسی در بغداد به وجود آورد.
متأسفانه از جزئیات زندگی حمدان قرمطی و حتی تاریخ تولد و مرگش، اطلاعی در دست نیست! اگرچه هفتامامیها را تا امروز به نام او بازمیشناسند.
از اسماعیلیان، شاخهای دیگر هم جدا شدند که پس از محمدبن اسماعیل، امامان دیگری را به رسمیت شناختند و به عنوان شاخه بزرگی از شیعیان، یعنی شیعیان فاطمی مشهورند. این دسته موفق شدند مصر و تونس را تصرف کرده و جمعا به مدت ۲۶۴ سال با عنوان خلفای فاطمی در برابر خلیفه عباسی در بغداد ایستادگی کنند. از این فاصله تاریخی تقریبا هزارساله، که به منابع موجود نگاه میکنیم، میان قرمطیان و فاطمیان، در جهانبینی و اصول اعتقادی تفاوت مهمی به چشم نمیآید. آنها احتمالا در اوایل کار حتی به لحاظ تشکیلاتی هم چندان از یکدیگر متمایز نبودند. شاید به همین علت است که دیدار حسنک وزیر با خلیفه فاطمی در مصر، برای او اتهام «قرمطیگری» به همراه داشت.
شاید هم باید گفت که از دیدگاه جریان اصلی، قرمطی و فاطمی به هر حال یکی میبودند حتی اگر تفاوتهای بارز میداشتند. درست به همان شیوه که برای شیعیان دوازده امامی، حدود نه قرن بعد، بابی و بهایی چندان تفاوتی نداشت. آنها نامهایی برای آن «دیگری» بودند که یک کانون، یک مرکز، یک اقتدار سیاسی بازشناخته و معرفی کرده است. همواره این قدرت است که تعیین میکند، دیگران چه نامی دارند.
ابراز تعجب همراه با خشم سلطان محمود غزنوی از نامه خلیفه عباسی، لحظه عبرتآموزی در تاریخ است. آنها به عنوان دو کانون قدرت، درباره نام آن «دیگری» که باید تنبیه یا نابود شود، با هم اتفاق نظر دارند. همین توافق است که یک نظم فراگیر سیاسی میسازد. اما اینکه «دیگری» دقیقا کیست، نه اختلاف سلیقه است، نه موضوعی برای پژوهش و جهد علمی، و نه مشکلی زبانی که با کمی دقت حل شود. اینکه «دیگری» کیست، بخشی از جنگ قدرت است و هرگونه تغییری در آن، توازن قدرت را بههممیزند. خلیفه بغداد میگوید دست راست سلطان غزنه، همان «دیگری»ست! سلطان عصبانی میشود! میگوید اینکه گفتی، بخشی از خود من است!
«حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچکس دست بسنگ نمیکرد و همه زارزار میگریستند… خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده… این است حسنک و روزگارش. و گفتارش رحمهالله علیه این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد، و نساخت، و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمهالله علیهم. و این افسانهیی است با بسیار عبرت… احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند…».
«صفت لحساء: شهری ست که همه سواد و روستای او حصاری ست و چهار باروی قوی از پس یکدیگر در گرد او کشیده است از گل محکم و میان هر دو دیوار قرب یک فرسنگ باشد و چشمههای آب، عظیم است در آن شهر که هر یک پنج آسیاگرد باشد و همه این آب در ولایت بر کار گیرند که از دیوار بیرون نشود و شهری جلیل در میان این حصار نهاده است با همه آلتی که در شهرهای بزرگ باشد، در شهر بیش از بیستهزار مرد سپاهی باشد و گفتند سلطان آن مردی شریف بود و آن مردم را از مسلمانی بازداشته بود و گفته [که] نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت کرده بود آن مردم را که مرجع شما جز با من نیست و نام او ابوسعید بوده است. و چون از اهل آن شهر پرسند که چه مذهب داری گوید که ما بوسعیدیایم! نماز نکنند و روزه ندارند و لیکن بر محمد مصطفی صلیالله علیه و سلم و پیغامبری او مقرند. ابوسعید ایشان را گفته است که من باز پیش شما آیم! یعنی بعد از وفات! و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهدی نیکو جهت او ساختهاند و وصیت کرده است فرزندان خود را که مدام شش تن از فرزندان من این پادشاهی نگهدارند و محافظت کنند رعیت را به عدل و داد؛ و مخالفت یکدیگر نکنند تا من بازآیم. اکنون ایشان را قصری عظیم است که دارالملک ایشان است و تختی که شش ملک به یک جای بر آن تخت نشینند و به اتفاق یکدیگر فرمان دهند و حکم کنند و شش وزیر دارند. پس این شش ملک بر یک تخت بنشینند و شش وزیر بر تختی دیگر و هر کار که باشد به کنکاج یکدیگر میسازند و ایشان را در آن وقت سی هزار بنده درمخریده زنگی و حبشی بود و کشاورزی و باغبانی میکردند. و از رعیت عشر چیزی نخواستند و اگر کسی درویش شدی یا صاحب قرض، او را تعهد کردندی تا کارش نیکو شدی و اگر زری کسی را بر دیگری بودی بیش از مایه او طلب نکردندی و هر غریب که بدان شهر افتد و صنعتی داند چندان که کفاف او باشد مایه بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او به کار آید بخریدی و بمراد خود زر ایشان همانقدر که ستده بودی، باز دادی و اگر کسی از خداوندان ملک و اسباب را ملکی خراب شدی و قوت آبادان کردن نداشتی ایشان غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و اسباب آبادان کردندی و از صاحب ملک هیچ نخواستندی؛ و آسیاها باشد در لحسا که ملک سلطان باشد به سود رعیت غله آرد کنند که هیچ نستانند و عمارت آسیا و مزد آسیابان از مال سلطان دهند.
… و در شهر لحسا مسجد آدینه نبود و خطبه و نماز نمیکردند. الا آنکه مردی عجمی آنجا مسجدی ساخته بود نام آن مرد علیبن احمد. مردی مسلمان حاجی بود و متمول؛ و حاجیان که بدان شهر رسیدی، او تعهد کردی… اگر کسی نماز کند، او را باز ندارند ولیکن خود نکنند و چون سلطان برنشیند هر که با وی سخن گوید او را جواب خوش دهد و تواضع کند. و هرگز شراب نخورند و پیوسته اسبی تنگ بسته با طوق و سر افسار به در گورخانه ابوسعید، به نوبت بداشته باشند روز و شب. یعنی چون ابوسعید برخیزد بر آن اسب نشیند و گویند ابوسعید گفته است فرزندان خویش را که چون من بیایم و شما مرا بازنشناسید نشان آن باشد که مرا با شمشیر من بر گردن بزنید. اگر من باشم در حال زنده شوم و آن قاعده بدان سبب نهاده است تا کسی دعوی بوسعیدی نکند. و یکی از آن سلطانان، در ایام خلفای بغداد با لشکر به مکه شده است و شهر مکه ستده و خلقی مردم را در طواق در گرد خانه کعبه بکشته و حجرالاسود از رکن بیرون کرده بلحسا بردند و گفته بودند که این سنگ مغناطیس مردم است که مردم را از اطراف جهان به خویشتن میکشد! و نداستهاند که شرف و جلالت محمد مصطفی صلیالله علیهوسلم، بدانجا میکشد که حجر از بسیار سالها باز آنجا بود و هیچکس به آنجا نمیشد. و آخر، حجرالاسود از ایشان بازخریدند و به جای خود بردند…»
آنچه شنیدید توصیف شهر لحساء یا همان احساء از قول ناصرخسرو قبادیانی، شاعر و فیلسوف ایرانیست. نام این شهر را در اپیزود قبل همین مجموعه، به عنوان زادگاه شیخ احمد احسایی، رهبر معنوی جریان شیخیه در ایران شنیدهاید.
اما ناصرخسرو حدود شش قرن قبل از تولد شیخ احمد احسایی در جریان سفرهای دراز خود، به این شهر رسیده و آن را توصیف کرده بود. توصیفی که ناصرخسرو از شهر لحساء در سفرنامه مشهور خود میکند، از جهات مختلف حائز اهمیت تاریخی ست. این شهر در آن مقطع زمانی، پایتخت قرمطیان بود. قرمطیانی که با تشیکلاتی مستقل از حکومت فاطمیان مصر، توسط ابوسعید جنابی یا گناوهای بنیان گذاشته شده بود. پادشاه مرموزی که در توصیف ناصرخسرو از این شهر، ابوسعید نام دارد، همین ابوسعید جنابیست که خود از داعیان اسماعیلی بود که بنا به روایتی، به دستور حمدان قرمطی برای دعوت مردم جنوب ایران و بحرین به این نواحی فرستاده شده بود. احساء یا همان لحساء، در بحرین، یعنی جنوب ایران و شمال شبهجزیره عربستان واقع است. در تشکیلات اسماعیلیان، چه شاخه فاطمی چه قرمطی، سلسلهمراتبی محکم و اکید وجود داشت و نام اصلی رهبران ردهبالای تشکیلات، معمولا پوشیده و پنهان نگهداشته میشد. توصیفی که ناصرخسرو از کیفیت اداره اقتصادی و سیاسی شهر لحساء به دست میدهد با آنچه در تاریخ از عقاید اسماعیلیها میدانیم جور درمیآید. وجود یک نظام حمایتی اقتصادی با پشتیبانی سلطان که آرد را به رایگان برای مردم آسیاب میکند و یا به زیاندیدهها، کمک بلاعوض میکند و به صنعتگران، وام میدهد تا کسب و کار خود را راه بیاندازند، تماما به وجه عدالتخواهانه این قبیل جنبشها بازمیگردد. پژوهشگران معتقدند، عقاید به اصطلاح سوسیالیستی و یا حتی مرام اشتراکی، از مزدک و مزدکیان، مانند خرمدینانی که به رهبری بابک خرمدین در شمال غرب ایران فعالیت میکردند، در منظومه عقاید قرمطیان و فاطمیان مصر وارد شده بود و توصیف ناصرخسرو از لحساء نشان میدهد که در قلمروهایی که موفق به تاسیس حکومت شده بودند، تا حد قابل ملاحظهای اجرا هم میشد.
ناصرخسرو که خود تحت تاثیر این قبیل عقاید و بهویژه تحت تاثیر خلیفه فاطمی مصر، اسماعیلیمذهب شده و در نهایت، با پذیرش نقش یک داعی، یعنی دعوتکننده به ولایت خود در شرق ایران رفت، میگوید که همواره یک اسب آماده در مقبره ابوسعید نگهداشته میشد. چون ابوسعید وعده کرده بود که پس از مرگش، دوباره بازمیگردد و حکومت خواهد کرد. اما وصیت کرده بود که اگر کسی در آینده ادعا کرد که ابوسعید است، با شمشیر خودش او را بزنند. ناصرخسرو خود میگوید که «آن قاعده بدان سبب نهاده است تا کسی دعوی بوسعیدی نکند.» پرسیدنیست که آنها چه نیرویی در باور به بازگشت یک منجی در آخرزمان میدیدهاند که همواره پیروان خود را در این حالت انتظار نگاه میداشتهاند.
آن سلطانی که در شرح ناصرخسرو، به مکه حمله کرده و دست به کشتار حاجیان میزند و حتی سنگ مقدس حجرالاسود را با خود به لحساء میآورد، فرزند ابوسعید جنابی، ابوطاهر سلیمان است. ابوطاهر در سال ۳۱۷ هجری قمری معادل ۹۳۰ میلادی، به مکه حمله میکند و دست به کشتار وسیع میزند. قرمطیان به زیارت اماکن مقدس مانند خانه کعبه و تقدس سنگ حجرالاسود معتقد نبودند. چنانکه ناصرخسرو گزارش میکند، حتی نماز و روزه هم در مسلک آنها واجب نبوده است. اگرچه مانع نماز خواندن و روزه گرفتن کسی هم نمیشدند. سنگ حجرالاسود، بیست سال از کعبه دور ماند تا آنکه به دستور منصور، خلیفه فاطمی مصر، دوباره به سر جای خود بازگردانده شد. ناصرخسرو، همدورهای سلطان مسعود غزنوی بود و رخداد تلخ بر دار کردن حسنک وزیر در بیست و هشت سالگی او رخ داده بود.
آنچه در این برنامه روایت شد مربوط به دورانیست که جریانهای مختلف شیعه بهعنوان اقلیت دینی، تحت تعقیب دولتهای بزرگی بودند که در پهنه فلات ایران حکومت میکردند. دیدیم که سلطان محمود غزنوی افتخار میکرد که «انگشت در کرده و در همه جهان قرمطی میجوید» در این دوران، جریانهای شیعه موفق شدند که در سه نقطه از جهان، یعنی مصر، بحرین و هند، دولت تشکیل دهند. اما تشکیل دولتی با مذهب رسمی شیعه در ایران تا زمان شاه اسماعیل صفوی ممکن نشد.
در اپیزود بعد سعی خواهیم کرد به چگونگی تبدیل این اقلیت دینی در ایران به جریان اصلی بپردازیم. به این واقعیت که چگونه جریانی که قرنها در سنت اسلامی، مصداق بارز انحراف از راستکیشی بود، خود در موقعیتی قرار گرفت که راستکیشی را تعریف کند و «دیگری» را برمبنای «خود» بازتعریف کند.