دیگری‌نامه، اپیزود بیستم: احمد کسروی

«روزی به آخوند گفتم: “من هر روزی دو بار درس گیرم.” پذیرفت و چند روزی رفتار کرد. ولی یک روزی که هنگام رفتن به ناهار می‌خواستم درس پیش از نیمروز را پس بدهم، چون برای زنی “تمسک” می‌نوشت (یعنی سند بیع به شرط)، و فرصت نمی‌داشت، با پرخاش گفت: “این بدعت را تنها تو گذاشته‌ای؛ روزی دو بار درس چه معنا دارد؟” ‌این را گفت و چوبی به دوشم زد. بار نخست بود که من تلخی ستم را می‌چشیدم. بسیار دل‌شکسته شدم.»  

همراهان گرامی دیگری‌نامه!

به بیستمین قسمت از پادکست دیگری‌نامه رسیدیم و تصمیم داریم گوشه‌‌هایی از زندگی پرفراز و نشیب کسی را نقل کنیم که منتقد بی‌پروای جریان مسلط دینی در جامعه‌ خود بود و در این راه جان خود را بذل کرد. احمد کسروی اگرچه برای تمامی ایرانیان نامی آشناست، اما پی‌بردن به جزئیات دیدگاهش، به ردیه‌‌هایی که بر کهن‌ترین جریان‌های جامعه‌ ایران، از صوفیه و درویشان گرفته تا بهاییان و شاعران و فیلسوفان می‌نوشت، و در عین حال هواداری از دین و دینداری می‌کرد، با خواندن چند یادداشت کوتاه پراکنده ممکن نیست. به همین علت خواستیم که یک قسمت مستقل به ماجراهای مهم زندگی او اختصاص دهیم. اگرچه در این راه متوجه شدیم که زندگی احمد کسروی می‌تواند موضوع اصلی یک سریال جذاب تلویزیونی باشد. اگر روزی چنین سریالی ساخته شود، بخش بزرگی از حوادث سیاسی مهم کشور ما، از پیروزی مشروطه‌خواهان گرفته تا سقوط قاجار و برآمدن سردارسپه به‌عنوان شاه سلسله‌ جدید را دربرخواهد گرفت. 

آنچه در ابتدای برنامه شنیدید، از نوشته‌ کسروی با عنوان زندگانی من نقل شده بود. کسروی در این نوشته به تبار روحانی در خانواده‌ خود اشاره می‌کند و اینکه پدرش، نام پسران خود را به یاد پدر خودش، میراحمد می‌گذاشت و آرزو می‌کرد که روزی مانند او، پیش‌نماز مسجد خانوادگی و محل رجوع مردم در مسائل معنوی باشد. اما پسرانش می‌مردند تا اینکه او متولد شد. کسروی می‌نویسد که من «میراحمد چهارم بودم که چهارشنبه، هشتم مهرماه ۱۲۶۹ خورشیدی متولد شدم.» داستان زندگی این میراحمد چهارم چنان رقم خورد که بیشتر منتقد جریان‌های اصلی جامعه‌ خود، از جمله منتقد تندوتیز مذهب شیعه باشد تا آنکه نقش مرجعی شیعی برای مردم را ایفا‌ کند. او در همین نوشته‌ زندگانی من یادآوری می‌کند که پدرش اگرچه مرد معتقدی بوده، اما به ملاها خوشبین نبوده است. هرگز روضه‌خوان‌ها را به منزلش راه نداده و موافق سفرهای پرخرج و دورودراز به کربلا برای زیارت نبوده است و معتقد بوده که این پول‌ها را باید صرف نیازمندان کرد. کسروی می‌گوید که پدرش در آخرین دقایقی که زنده بود، وصیت کرد که «پسر من میراحمد درس بخواند؛ همیشه باید یک عالمی در خانواده‌ ما باشد. ولی نان ملایی نخورد. نان ملایی شرک است.» 

یکی از مهم‌ترین مشخصه‌های احمد کسروی، توجه ویژه‌اش به زبان و پدیده‌های زبانی بود. معلمین او در مکتب‌خانه فارسی نمی‌دانستند و به ترکی آموزش می‌دادند و به گفته‌ او، حتی عربی را هم مسلط نبودند. میراحمد جوان داستان ما، در مکتب‌خانه‌هایی تربیت پیدا کرد که کیفیت آموزشی پایینی داشتند و خود او می‌نویسد که از جایی که من درس می‌خواندم فقط دو سه نفری باسواد بیرون آمدیم و آن هم به همت و حمیت خود بود. در سال‌های آتی، کسروی دانش زبان‌شناسانه‌ خود را گسترده کرد و خود به یکی از متخصصان زبان‌شناسی و نسخه‌شناسی مبدل شد.

آن‌ها که دیگری‌نامه را پی‌گیری می‌کنند به یاد می‌آورند که در اپیزود پنجم با نام «سیاست هویتی و دروغ‌های سیاسی»، به تحلیل زبان‌شناسانه‌ کسروی از رساله‌ صفوه‌الصفا پرداختیم. این رساله که مدت‌ها پس از مرگ شیخ‌صفی‌الدین اردبیلی، نیای شاهان صفوی نگاشته شده است، ادعا می‌کند که شیخ‌صفی‌الدین اردبیلی، شیعه‌مذهب بوده اما تقیه می‌کرده. کسروی با نکته‌سنجی‌های هوشمندانه‌ خود فاش می‌کند که این رساله چیزی جز یک تبلیغات دروغین، یعنی پروپاگاندا نبوده، چون شیخ‌صفی‌الدین اردبیلی، قطعا سنی‌مذهب بوده است. او همچنین با تسلطی که به ادبیات قدمایی و ژانرهای مختلف آن داشته، یادآوری می‌کند که شجره‌نامه‌ای که برای شیخ‌صفی‌الدین اردبیلی در همین رساله ادعا کرده‌اند، یک شجره‌نامه‌ ساختگی‌ست. 

از دیگر مشخصه‌های احمد کسروی به‌عنوان یک پژوهشگر، توجه او به دانش تاریخ است. او دانسته بود که هر پدیده یا هر واقعیتی را باید در بستر تحولات و تطورات تاریخی بررسی کرد. مفهوم چند لایه‌ یک واقعیت اجتماعی، بدون توجه به پرسپکتیو، یا چشم‌انداز تاریخی آن روشن نخواهد شد. بر همین اساس است که وقتی فی‌المثل، به جریان‌های شیعه انتقاد وارد می‌کند، از آنچه در زمان خود دیده فراتر می‌رود و گذشته‌ تاریخی را هم پیش چشم دارد. او در ارتباط با خشونت‌گرایی شیعه‌ دوازده امامی و عصبیتی که مردم شیعه در رفتار خود با دیگری دارند، مناسبات سیاسی دوران صفوی با همسایه‌ قدرقدرتش، عثمانی را به خاطر می‌آورد و پس از توصیف تداوم این رفتارها در دوران کودکی خود در آذربایجان می‌نویسد:    

«در آن زمان کینه‌ سنی و شیعی بسیار سخت می‌بود. به‌ویژه در آذربایجان که در سایه‌ جنگ‌های ایران و عثمانی در زمان صفویان و کشتارها و تاراج‌هایی که شهرهای آذربایجان در آن پیشامدها دیده بودند، دل‌ها پر از کینه‌های سنیان می‌بود و از برخی، رفتار بسیار زشتی سرزدی. مثلا روز نهم ربیع‌الاولی را به گمان آنکه روز کشته شدن خلیفه‌ دوم [عمر] بوده، جشن گرفتندی و به یک رشته‌ کارهای خنک و سبک‌مغزانه برخاستندی. بیش از همه، طلبه‌های مدرسه‌ها و ملایان، لگام‌گسیختگی کردندی… از آن سوی، در تبریز لعنت‌چیان می‌بودند که کارشان گردیدن در بازار و نام‌های مردگان هزارساله را بردن و نفرین فرستادن می‌بود و از این راه نان خوردندی. این لعنت‌چیان بازماندگان «تبرائیان» زمان صفوی می‌بودند. در زمان صفوی که آتش کینه در میان شیعی و سنی فروزان می‌بود، یک دسته از درویشان پیدا شده بودند که جلوی اسب امیران و وزیران افتادندی و نام خلیفگان سه‌گانه و دیگران را به زشتی بردندی.»  

در اپیزود پنجم، به این تبرائیان و تولائیان در دوران صفوی اشاره کردیم. اگرچه در آن مقطع زمانی، شیعیان ایران، دیگر در اقلیت ضعیف نبودند و به گروه اجتماعی بزرگی مبدل شده بودند، اما هنوز بخش بزرگی از جامعه سنی‌مذهب بود و تغییر مذهب آنان، تنها با خشونت بسیار میسر شد. شاه‌اسماعیل مبدع تاسیس دسته‌هایی بود که در ادبیات سیاسی مدرن به آن‌ها گروه‌های فشار می‌گویند و انواع جدیدتری از آنان را در عصر حاکمیت آخوندهای شیعه در جمهوری اسلامی شاهد بودیم. در «سیاست هویتی و دروغ‌‌های سیاسی» شنیده بودید که: 

«آنچه از دوران شاه‌اسماعیل صفوی و تغییر آیین اکثریت سنی‌مذهب ایرانیان به مذهب شیعه می‌دانیم، روایت‌گر صحنه‌های فوق‌العاده غیرانسانی و دهشت‌بار است. شاه‌اسماعیل مانند هر فاتحی، به مجرد پیروزی، دستور به انتقام‌گیری از دشمنان پدر خود، شیخ‌حیدر داد به‌طوری‌که حتی مقابر آن‌ها را نبش کرده و استخوان‌های آن‌ها را سوزاند. او همچنین گشت‌‌های مسلحی را تاسیس کرد که مامور بودند در کوچه و خیابان بگردند، با صدای بلند مدح و ستایش امیرالمومنین را بگویند و خلفای اهل سنت را دشنام دهند. این ماموران مسلح را شاید بتوان به زبان امروزی، گروه‌های فشاری نامید که با ایجاد ترس و وحشت، خواسته‌های خود را به اکثریت تحمیل می‌کنند. مردم شهرها مجبور بوده‌اند که گفته‌های این جارچیان مسلح را تایید کرده و با گفتن «بیش باد» یا «کم مباد»، در لعن و نفرین دشمنان اهل بیت همراهی کنند. بعضی پژوهشگران نوشته‌اند که اگر مردم در این کار همکاری نمی‌کردند، ماموران این گشت، که به گشت تبرائیان مشهور بود، حتی اجازه‌ی قتل داشتند.»

کسروی نویسنده‌ کثیرالانتشاری بود؛ یعنی در قالب رساله و مقاله، مطالبی زیادی از او بجامانده که در مجموعه‌های مختلف یافتنی‌ست. یکی از این کتاب‌ها که شاید جنجال‌برانگیزترین آن‌ها بود، کتاب شیعی‌گری یا کیش شیعی بود که در ۱۳۲۱ خورشیدی، یعنی یک سال پس از تهاجم نظامی روسیه و انگلیس به کشور و تبعید رضاشاه منتشر شده بود. اما کتاب توسط دولت توقیف شد. ناصر پاکدامن، نویسنده‌ کتاب قتل کسروی در مورد این کتاب و حواشی‌اش می‌نویسد:

«کتاب [شیعی‌گری] اعتراض خشم‌آلود محافل دینی را برانگیخت. در این ایام دولتیان، «رضاخان‌زدایی» می‌کردند تا با افراط و تفریط دوران بیست‌ساله وداع کرده باشند و به این طریق، خاصه کدورت از خاطر و خشم از دل روحانیت شیعه بیرون آورند. جمله‌ای که کسروی از محمدعلی فروغی، نخستین نخست‌وزیر پس از شهریور ۲۰ نقل می‌کند بسیار پرمعنی‌ست. گویی که در آن سال‌ها رهنمود اصلی سیاست دولتیان، همین جمله است که فروغی در نخستین دیدارش با روزنامه‌نگاران به زبان آورده است: «به دین هم باید حمایت کرد.» در این راستاست که شیعی‌گری را توقیف می‌کنند. چاپ بعدی کتاب با عنوان بخوانند و داوری کنند انتشار می‌یابد. نمونه‌ای از این خشم بی‌پایان اهل دین را در نوشته‌های آن زمان آقای خمینی می‌توان یافت. خمینی در شرحی که با عنوان بخوانید و به کار ببندید در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۲۳ خورشیدی نوشته است، سراسر از بی‌عملی و بی‌کارگی اهل دین در این دوران رشد بی‌دینی و رونق کفر انتقاد می‌کند. او خطاب به اینان می‌نویسد: «همه دیدید کتاب‌های یک نفر تبریزی بی‌سروپا که تمام آیین شماها را دستخوش ناسزا کرد و در مرکز تشیع به امام صادق و امام غایب روحی له‌الفدا، آن همه جسارت‌ها کرد و هیچ کلمه از شماها صادر نشد.» 

روح‌الله خمینی، بنیان‌گذار جمهوری اسلامی، در آن سال‌ها، بسیار جوان و فعال بود و از جمله چند ماه بعد از این کتابِ بخوانید و به کار ببندید، در واکنش به کتاب علی‌اکبر حکمی‌زاده با نام اسرار هزارساله که آن هم نقد تندی به شیعه بود، کتاب کشف‌الاسرار را می‌نویسد و علاوه بر حمله‌ دوباره به احمد کسروی، نثر باستان‌گرا و پیراسته‌ او را هم به تمسخر می‌گیرد. خمینی در کشف‌الاسرار در کنایه به کسروی می‌نویسد: 

«آن کتاب ننگین، با آن اسم شرم‌آور که گویی با لغت جن نوشته شده و آمیغ‌ها و آخشیج‌ها و صدها کلمات وحشی دور از فهم را به رخ مردم کشیده و زرتشت مجوس مشرک آتش‌پرست را… مرد پاک خداپرست خوانده…»     

در همین کتاب کشف‌الاسرار است که خمینی به تمامی مردم مترقی نهیب می‌زند که ای بیچا‌ره‌های نادان! دو ثلث قدرت دست ماست و ثلث دیگر را هم خواهیم گرفت. متأسفانه تاریخ درستی حرف او را به اثبات رساند. در بی‌پناهی و بی‌پشتیبانی متفکران نقاد بی‌پروا مانند کسروی، در غیاب رضاشاهی که آمدنش موجب امنیت خاطر بسیاری از دگراندیشان و دگردینان شده بود، بسیار می‌توان گفت و نوشت و کتاب قتل کسروی زنده‌یاد ناصر پاکدامن، یکی از پژوهش‌های خوب در ترسیم موقعیت سیاسی و اجتماعی دهه‌ بیست است که فاجعه‌ قتل فجیع کسروی در آن اتفاق می‌افتد. اما کسروی در شیعی‌گری چه نوشته بود که موجب خشمی این چنین در آخوندهای شیعه شده بود؟ ما قسمت‌های کوتاهی از این کتاب را برای شما نقل خواهیم کرد که مضمونش سوءاستفاده‌ جریان‌های بعدی شیعه، از اختلاف بر سر جانشینی پیغمبر اسلام، به‌ویژه بعد از معاویه است. کسروی می‌گوید اختلاف بر سر جانشینی پیغمبر به‌ویژه میان علی‌بن ابی‌طالب و معاویه‌بن ابوسفیان رخ داد. چون در حالی که مسلمانان بعد از رحلت پیامبر اسلام، از طریق عرفی و عقلایی، جانشین سیاسی آن حضرت را به‌عنوان خلیفه انتخاب کردند، معاویه به این نوع انتخاب تسلیم نشد و به پشتیبانی قوم‌وقبیله‌ خودش دعوی خلافت کرد. کسروی در شیعی‌گری می‌نویسد: 

«در آن زمان که اسلام در شاه‌راه خود می‌بود و به هوس خلافت افتادن و دوتیرگی به میان مسلمانان انداختن، بیرون رفتن از اسلام شمرده می‌شدی، پیداست که چنین کاری از امام علی‌بن ابی‌طالب نسزیدی. همان امام در زمان خلافت خود به معاویه می‌نویسد: «آن گروهی که به ابوبکر و عمر و عثمان دست داده بودند؛ به من [نیز] دست دادند و کسی را نرسیدی که نپذیرد و گردن نگذارد. برگزیدن خلیفه، مهاجران و انصار راست. اینان هر کس را برگزیده، امام نامیدند، خشنودی خدا نیز در آن خواهد بود.» این را نوشته می‌خواهد معاویه را بنکوهد که در برابر خلیفه ایستاده، و گناه او، یا بهتر بگویم: بیرون شدنش را از اسلام، به رخش بکشد. کسی که این نامه را نوشته چگونه توانستی در زمان ابوبکر و دیگران ناخشنودی نماید و ایستادگی نشان دهد؟»

کسروی می‌خواهد بگوید که مسئله‌ سیاسی که میان علی و معاویه رخ داد، و در آن قطعا معاویه خطاکار بود، به مرور تبدیل شد به یک جنبش سیاسی و سپس این جنبش سیاسی سر و شکل یک فرقه، یا کیش را به خود گرفت، یعنی ایدئولوژی پیدا کرد و آنگاه خلیفه، پیشوای دینی هم قلمداد شد که باید ریاست سیاسی را در خانواده‌ خود نهادینه کند. او پس از اشاره‌ مختصر به اینکه بسیاری از نزدیکان خانواده‌ پیامبر، بعد از بدعت معاویه و قتل علی‌بن ابی‌طالب، ادعای خلیفه بودن، یا جانشینی پیامبر را کردند، می‌گوید کار به امام ششم شیعیان، یعنی جعفربن محمدبن علی‌بن حسین که رسید، او مدعی شد که اصولا خلیفه، امام است و هر امامی از ناحیه‌ خدا برگزیده می‌شود و اینکه در مسند قدرت قرار گیرد یا نه، امر دیگری‌ست. بنابراین خود در منزل نشست و بی‌آنکه عملا خلیفه باشد، زیر نام امام پوشیده دعوی خلافت داشت. کسروی در مورد این تحول که مسببش رئیس مذهب جعفری، یعنی امام جعفر ملقب به صادق است، می‌نویسد: 

 «این داستان بسیار شگفتی بود. زیرا دیگر نیازی به آنکه در راه خلافت به جنگ و کوشش برخاسته شود، بازنمی‌ماند و یک کسی می‌توانست در خانه نشیند و دعوی خلافت کند و گروهی را، بیش و کم، به سر خود گردآورد. از آن سوی خلافت یا امامت نیز ارج خود را از دست داده یک چیز بسیار کوچک می‌گردید. این دومی، رنگی بود که شیعی‌گری پیدا می‌کرد و یک جنبش سیاسی، رویه‌ کیش می‌گرفت. از آن سوی معنی خلافت نیز دیگر شده، چنانکه گفتیم خلیفه، (یا به گفته‌ خودشان امام) یک پیشوای دینی می‌بود و نه یک سررشته‌دار سیاسی.» 

او به مدعیان خلافت از خاندان پیامبر، پس از امام ششم شیعیان، اشارات مختصر می‌کند و ازدواج با دختران مامون و یا قبول ولی‌عهدی مامون را از ناحیه‌ امامان شیعه به یاد می‌آورد که حسب ادعای خودشان، غاصب بودند اما هم وصلت با آن‌ها را می‌پذیرفتند و هم جانشینی یا ولی‌عهدی آنان را… کسروی در این مرور مختصر تاریخ شیعه، به امام یازدهم می‌رسد و می‌گوید:

«پس از علی‌النقی، پسرش حسن‌العسگری که به شمارش شیعیان امام یازدهم می‌بود، جایش را گرفت. ولی چون این نیز مرد، یک داستان شگفت‌تری در تاریخچه‌ شیعی‌گری رخ داد و شیعی‌گری بار دیگر رنگی به خود گرفت. چگونگی آنکه این امام یازدهم را فرزندی شناخته نشده بود. از این رو چون مرد به میان پیروانش پراکندگی افتاد. یک دسته گفتند: «امامت پایان پذیرفت» یک دسته برادر او جعفر را که شیعیان جعفر کذاب می‌نامند، به امامی پذیرفتند. یک دسته هم چنین گفتند: «آن امام را پسری پنج ساله هست که در سرداب نهان می‌باشد و امام اوست.» سردسته‌ اینان و گوینده‌ این سخن عثمان‌بن سعیدنامی می‌بود که خود را باب یا در امام نامیده می‌گفت: «آن امام مرا میانه‌ خود و مردم میانجی گردانیده. شما هر سخنی می‌دارید به من بگویید و هر پولی می‌دهید به من دهید.» و گاهی نیز پیغام‌هایی از سوی آن امام ناپیدا یا به گفته‌ خودش، توقیع به مرد می‌رسانید.» 

کسروی می‌خواهد بگوید که اگر تاریخ شیعه را مرور کنیم، تشخیص اینکه جنگی بر سر قدرت با رنگ و لعاب دینی و فرقه‌ای در کار بوده، دشوار نیست. مقصود او این است که امام یازدهم اساسا فرزندی نداشت اما جریانی که سرمایه‌گذاری هنگفت سیاسی بر سر مفهوم امام به‌عنوان جانشین پیغمبر کرده بود، نمی‌توانست قطع شدن سلسله‌ امامت در خاندان پیامبر را بپذیرد. جدای از احمد کسروی، کسان دیگری هم بودند که شیعه زاده شدند اما بر اثر مطالعه در تاریخ شیعه، به همین نتیجه رسیدند.

در اپیزود قبل با نام «ناب‌گرایان» که داستان زندگی دردناک ابوالفضل برقعی را روایت کردیم، شنیدید که برقعی هم مکرر در نوشته‌ها و در سخنرانی‌هایش به این موضوع اشاره می‌کرد که مهدی صاحب‌زمان، وجود خارجی نداشته و اساسا متولد نشده است. برقعی وقتی متولد شد، کسروی هفده‌ساله بود. یعنی حدود دو دهه پس از کسروی متولد شده بود. او که در ابتدای کار خود شیعه‌ معتقدی بود، در کارنامه‌اش سابقه‌ پاسخ‌گویی به شبهات کسروی را داشت. اما چنانکه قبلا شنیدید، خود به منتقد جدی فرهنگ شیعه مبدل شد و از جمله در انتقاد از باور به مهدی موعود، کار کسروی را ادامه داد. کسروی در شیعی‌گری که در ۱۳۲۱ خورشیدی منتشر و فورا توقیف شد، در ادامه می‌نویسد: 

«دوباره می‌گویم که این داستان بسیار شگفتی می‌بود. آن بچه‌ای که اینان می‌گفتند، کسی ندیده، از بودنش [کسی] آگاه نشده بود. و این نپذیرفتنی‌ست که کسی را فرزندی باشد و هیچ‌کس نداند. آنگاه امام چرا رو می‌پوشید؟ چرا از سرداب بیرون نمی‌آمد؟ اگر پیشواست باید در میان مردم باشد و آنان را راه برد. نهفتگی بهر چه بود؟… لکن در شیعی‌گری دلیل خواستن، و یا چیزی را به داوری خرد سپاردن، از نخست نبوده و کنون هم نبایستی بود. آنگاه شیعیان با آن پافشاری که در کیش خود می‌داشتند و با آن دوری که از مسلمانان یا سنیان پیدا کرده بودند، این نشدنی بود که از راه خود بازگردند  و ناچار می‌بودند که چه پیش می‌آید بپذیرند و گردن گزارند.» 

«سال ۱۳۶۵ خورشیدی و سال هشتم استقرار حکومت ملاها بود که مانند سال‌های قبل از آن مردم را به زور و تزویر به جبهه‌ جنگ می‌بردند و در تبلیغات، مرتب تبلیغ می‌کردند که مردم شهیدپرور خودشان برای جهاد اسلامی حاضر شده، و به استقبال مرگ می‌روند و کسی هم جرات ندارد بگوید چنین نیست. باید گفت ایران شده یک جهنم سوزان از فقر و قحطی و گرانی و ظلم و ستم. در این ایام کتابی نوشتم به نام بررسی علمی در احادیث مهدی و در آن از آیات قرآن و عقل استدلال کردم بر اینکه امامت به معنای راهنمایی و یا به معنای زمامداری، انحصار به یک نفر یا چند نفر که صاحبان هر مذهب به آن عده منحصر می‌کنند، صحیح نیست. بلکه همان‌طور که ائمه‌ کفر انحصاری نیست، ائمه‌ ایمان نیز انحصاری نیست و اخبار و احادیثی که امثال علامه مجلسی و یا شیخ صدوق و یا کلینی در کتب خود آورده و ائمه را به دوازده تن منحصر نموده‌اند و نیز اخباری که راجع به پسر امام حسن عسگری آورده‌اند، همگی را مورد بررسی قرار داده و ثابت کردم که آن اخبار، تماما مجعول و ضدونقیض و غیر صحیح است. نسخه‌ای از این کتاب به دست ملاهایی افتاد که مصدر امور در جمهوری به اصطلاح اسلامی هستند. به جای آنکه از این خدمت تقدیر کنند و یا اگر جایی خطا گفته‌ام جواب دهند و اشتباهم را با ذکر دلیل اثبات کنند، فتوای قتل مرا صادر کردند.»

آنچه شنیدید بریده‌ای بود از کتاب سوانح ایام به قلم ابوالفضل برقعی که در اپیزود قبل با نام «ناب‌گرایان» هم شنیده بودید. ما این نقل را دوباره برای شما آوردیم و مایلیم یادآوری کنیم که سال ۱۳۶۵ خورشیدی که برقعی کتاب بررسی علمی در احادیث مهدی را می‌نویسد و با روش خودش عملا به همان حرف‌های کسروی در مورد امام آخر شیعیان می‌رسد، درست چهل‌سال از قتل فجیع کسروی گذشته بوده است. درست در همین سال، یعنی چهل‌سال پس از قتل کسروی، برقعی ترور می‌شود با همان اتهام مشابه که ماجرایش را به صورت تئاتر رادیویی روایت کردیم. 

سرانجام کسروی و سرانجام برقعی، شوربختانه سرانجام همه‌ دگراندیشان و دگردینان در سرزمین ما بوده است. اگرچه این قاعده استثنائاتی هم دارد، اما داستان زندگی ایرانیانی که خواسته‌اند در کشور خود بمانند، با هموطنان خود زندگی کنند و در عین حال به جریان‌های بزرگ بومی انتقاد وارد نمایند، متاسفانه اغلب تراژیک از آب درآمده است. برای ما که نقل داستان‌های تراژیک آن‌ها را در این مجموعه به عهده گرفته‌ایم، کار روایت غالبا از آخر به اول بوده است یعنی پرده‌ تراژیک آخر را که صحنه‌ ترور یا قتل فجیع بوده، در ابتدای برنامه آورده‌ایم. این شگرد معمولا نظر شنونده‌ها را فورا جلب می‌کند حتی اگر از کلیت داستان و فرجام تلخ قهرمان ماجرا مطلع بوده باشند. اما این بار، در مورد کسروی، می‌خواهیم به جزئیات بیشتری اشاره کنیم و به بهانه‌ کش‌دادن داستان این اندیشمند به دو اپیزود، تصویر روشن‌تری از شرایط دهه‌ بیست ایران عرضه کنیم؛ شرایطی که در آن صدای گلوله و بوی باروت، بارها و بارها شنیده شد. هدف، دگراندیشان و دگردینان، و سیاستمدارانی بودند که متهم به همراهی با دگرباشی بوده و در باز کردن فضای خانه‌ای که بوی نا گرفته بود، متهم تلقی می‌شدند. 

با ماشید.