دیگری‌نامه، اپیزود دوم: دگرباشی ایرانی

سقاخانه‌ای در تهران مورد استقبال فوق‌العاده‌ مردم قرار گرفته؛ چون شایعه شده که این سقاخانه، بهایی را کور می‌کند و مسلمان شیعه را شفا می‌دهد!… ایمبری (Imbrie) و راننده‌اش به نام سیمور، که وابستگان سفارت آمریکا در تهران بودند، برای عکس‌گرفتن از مردم، در محل حاضرند. ناگهان کسی فریاد می‌زند که این‌ها بهایی‌اند… . همان‌ها که در سقاخانه زهر ریخته‌اند تا انتقام از مسلمان‌ها بگیرند!… داد و قال می‌شود و صدای فریاد کسی می‌آید… همان آقای ایمبری است.‌ افسر قزاقی به نام «جان‌محمد» که قزاق‌ها به فرمان اویند، ضربه را وارد آورده… می‌گوید این سگ بهایی را زدم!… زدم!… زدم!..

در مجموعه‌ پادکست‌های پیش رو که آن را «دیگری‌نامه» می‌نامیم، راجع به «دیگری» حرف می‌زنیم… راجع به تمامی آن‌ها که از ما نیستند و دقیقا به همین طریق، در شکل دادن به هویت خود ما نقش مهمی ایفاء می‌کنند… اگرچه بین ما و آن دیگری‌ها رابطه‌ی پیچیده‌ای از مهر و کین، خشم و همدلی، و زندگی و مرگ در جریان باشد. 

در این مجموعه که امیدواریم بستری برای گسترش فرهنگ گفت‌وگو در مقولاتی باشد که سنتا در حیطه‌ ادیان و سنت‌های دینی بوده است، راهی بهتر ندیدیم که بر «دیگری» در فرهنگ دینی و به عبارت دیگر، بر دگرباشی دینی تمرکز کنیم. بر همین اساس، تمامی باورمندان به ادیان رسمی و غیررسمی و حتی خداناباوران و منتقدان دین هم در دایره‌ مخاطبان ما در این مجموعه قرار می‌گیرند. 

در برنامه قسمت اول این مجموعه‌پادکست، درباره روند دیگری‌سازی صحبت کردیم. اینکه هر جامعه‌ای و حتی هر گروهی، تمایل دارد که هویت خود را از راه برساختن یک «دیگری دشمن»، یک «دیگری متخاصم»، قوام دهد. این تمایل، تا آنجا که فروید می‌فهمید، ریشه‌های عمیق روانشناختی دارد. فروید معتقد بود انسان برای تخلیه خشم خود، به دنبال بهانه می‌گردد! این بهانه در جوامع مسلمان و مسیحی، عمدتا یهودیان بودند. اما جامعه متاخر ایران، دست‌کم از اواخر دوره قاجار تاکنون، «دیگری‌»های دیگری ساخته و به آن پرداخته است. بابی‌ها و بهاییان، در جامعه معاصر ایرانی، غالبا همان نقشی را ناخواسته ایفا‌ کرده‌اند که آن «دیگری بزرگ»، یعنی یهودیان، تا به حال ایفا می‌کرده‌اند. 

در این برنامه سعی کردیم با نقل داستان‌هایی تلخ و شیرین از تاریخ معاصر کشورمان، نوری هر چند کوچک بر هویت خودمان بتابانیم! نوری هر چند کوچک تا ببینیم چگونه با خلق دشمنان سیاسی و آیینی، نه فقط تصویری را که از خود داریم، ترسیم کرده‌ایم بلکه سیاست و اقتصاد و اجتماع خود را هم بر اساس آن پایه‌ریزی نموده‌ایم. نقل این داستان‌ها و تحلیل محتوای آن‌ها کاشف از حقایق بیش‌تری خواهد بود. در برنامه‌های آتی به این واقعیت می‌پردازیم که چگونه شیعه، که امروز جریان اصلی فرهنگ دینی ایرانیان است، زمانی خود یک «دیگری» بوده است!

آنچه در ابتدای برنامه شنیدید مربوط به یک حادثه تاریخی در دوران حکومت سردار سپه، یعنی رضا شاه سال‌های بعد است. این اتفاق ناگوار در ۱۳۰۳ خورشیدی رخ داد؛ زمانی که شایعه شد که سقاخانه‌ای در تهران، یک نفر بهایی را کور کرده است؛ چون این بهایی، نام عبدالبها، رهبر بهاییان را بر زبان آورده است! مردم معتقد و مسلمان شیعه به این سقاخانه هجوم می‌آورند و معرکه‌ای می‌شود. طوری که ایمبری، وابسته سفارت آمریکا به همراهی شخصی به نام سیمور، برای دیدن ازدحام مردم و عکاسی از آن، با اتومبیل سفارت به محل رجوع می‌کند. به ایمبری گفته می‌شود که مردم متعصب‌اند و به‌ویژه در جایی که زنان مسلمان هستند، عکس‌برداری نکند. مطابق با گزارش‌ها، او از عکس‌برداری منصرف می‌شود و به همراه سیمور راننده‌اش، سوار ماشین شده و برمی‌گردند. اما ناگهان کسی فریاد می‌زند که اینها همان بهایی‌اند و در سقاخانه، زهر ریخته‌اند تا انتقام بگیرند! مطابق با گزارش فریدون وهمن، مولف کتاب «یکصد و شصت سال مبارزه با دیانت بهایی»، جان‌محمد، افسر کشیک در آن شب، علی‌رغم اینکه دستور داشت در تظاهرات دینی بی‌طرف بماند، خود شخصا ایمبری را مضروب می‌کند. ایمبری بیهوش به زمین می‌افتد، قزاق‌ها، او را به بیمارستان مخصوص خود می‌رسانند اما عجیب اینکه جمعیت خشمگین خود را به بیمارستان می‌رسانند و با بیش از چهل ضربه کارد او را تکه‌تکه می‌کنند! اتفاقی دهشت‌بار؛ حدود بیست سال پیش از قتل فجیع احمد کسروی که به شیوه‌ای مشابه و با انگیزه‌های مشابه، یعنی حذف دگراندیشی، انجام شد. در هر دو مورد، قاتلان مدعی شدند که انتقام خون امام حسین را از کافران می‌گیرند!

چهل شبانه‌روز در مسجد کوفه اعتکاف کرده بود. حجره‌ای را به منزل خود تبدیل کرده، و در آن به ذکر گفتن و راز و نیاز با خداوند مشغول شده بود. حاجتی داشت که باید برآورده می‌شد. در روایات شیعه هست که اگر مردم قدر و منزلت مسجد کوفه را نزد خداوند می‌دانستند، چهار دست و پا به سمت آن حرکت می‌کردند! گفته شده است که این مسجد را آدم ابوالبشر ساخته و هزار پیامبر و وصی پیامبر در آن نماز خوانده‌اند. او در چنین مکان مقدسی، به مراقبه نشسته، بارها گریه کرده و از خداوند عاجزانه تمنای کمک کرده بود. خواست او، یک نیاز شخصی نبود. استادش، سید کاظم رشتی، پیش از آنکه از دنیا برود، ظهور «حق» را بسیار نزدیک دانسته بود و او می‌خواست از اولین گروندگان به حق باشد. 

ملاحسین بشرویه‌ای، تا پیش از این دست‌کم دو روحانی را دیده بود و علائم حق را که از استاد خود جویا شده بود، در آن‌ها جستجو کرده بود. اما ناامید به سمت کوفه حرکت کرد تا با تضرع از خداوند بخواهد که حق را آشکار کند. پس از آنکه چهله‌نشینی تمام شد، به ایران، به سمت شیراز رفت تا با مرد جوانی دیدار کند که راجع به او سخنان امیدوارکننده‌ای در میان مردم شایع شده بود. ملاحسین بشرویه‌ای، این مرد سخت‌گیر که از میان همه مومنان، به دنبال برجسته‌ترین مرد روزگار بود، به دنبال کسی که شیعه هزاره‌ای به انتظار ظهور او نشسته بود، در ۲۳ می ۱۸۴۴ میلادی به شیراز، به منزل سیدعلی‌محمد شیرازی وارد شد. گفت‌وگوی آن دو به درازا کشید. اما وقتی اولین دقایق صبح ۲۴ می فرارسید، ملاحسین بشرویه‌ای با چشمانی اشک‌بار از منزل بیرون آمد! او به مراد دل خود رسیده بود. او قانع شده بود که اینک در حضور کسی ا‌ست که دیدارش را از خداوند صمیمانه و مجدانه تقاضا کرده بود. دقیقا یک هزاره از درگذشت امام یازدهم شیعیان، حجت‌ابن‌الحسن عسکری گذشته بود. 

ملاحسین بشرویه‌ای تنها شیعه پاکباخته و راسخ‌العقیده‌ای نبود که در آن روزگار، ظهور منجی آخرالزمان را انتظار می‌کشید. تب این انتظار بالا گرفته بود و آموزه‌های شیخی به نام شیخ احمد احسایی در تقویت این انتظار بسیار موثر واقع شده بود. شیخ احمد احسایی که دو نسل قبل از ملاحسین زندگی می‌کرد، ملای مشهور و مورد احترامی بود که وقتی خواست برای زیارت امام هشتم، به ایران بیاید، از ناحیه شاه، یعنی فتحعلی‌شاه قاجار به تهران هم دعوت شد. 

به نظر می‌رسد که جهت‌گیری‌های او در مباحث آن روز حوزه‌ها، معطوف به تضعیف جنبه‌های متافیزیکی عقاید دینی به نفع تقویت جنبه‌های تاریخی و سیاسی آن بوده باشد. شیخ احمد احسایی با انتقاداتی که از ملاصدرا، ملقب به صدرالمتالهین، می‌کرد، استفاده از استدلال‌های انتزاعی اهل فلسفه را برای درک قرآن و سنت دینی، گمراه‌کننده دانسته بود. از سوی دیگر، شناخت ذات خداوند را هم – آن گونه که عارفان و صوفیان ادعا می‌کردند – ادعای باطلی می‌شمرد. او فقیهی باهوش بود که به قرآن و احادیث تکیه می‌کرد و ضمنا الهامات، مکاشفات و رویاها را هم منبعی معتبر برای دریافت حق تلقی می‌کرد. علاوه بر این مواضع که جریان‌های اصلی جامعه ایرانی، یعنی صوفیان و الهی‌دانان فیلسوف‌مآب مانند ملاصدرا را هدف گرفته بود، شیخ احمد احسایی تاکید می‌کرد که هر مومن معتقد و مخلصی، تجلی امام غایب است و می‌تواند باشد. او چنین مومنینی را «باب» نامیده بود.   

«همزمان با قتل ایمبری در شهر شايع شد که محرکان قتل، او را بجاى Soper، نماينده شرکت نفت امریکایی سينکلر که قراردادش در جريان تصويب بوده، کشته‌اند. اين امر را گزارش سفارت امريکا تاييد می‌کند؛ زيرا وقتي خانم ايمبري همراه با دکتر پاکارد به بيمارستان مى‌رود و خود را زن مقتول معرفى مى‌کند، به او مى‌گويند کسی که کشته شده، نامش ايمبري نيست. روز بعد از قتل، اخبار روزنامه‌ها حاكي از اين است که دولت انگلستان برای مانع‌شدن آمریکایی‌ها از شرکت در استخراج نفت در ايران اين حادثه غم‌بار را فراهم آورده است. همين شايعات در دهان مردم و مطلعان جارى بود. سرانجام با اعتراض شديد وزير مختار انگليس دولت رسما اين موضوع را تکذيب کرد و به روزنامه‌ها دستور داد در اين مورد چيزي ننويسند. ولى بر اساس گزارش کاردار سفارت امريکا رضاخان شخصا به او گفته بود که به نظر او انگلیسی‌ها پشت سر اين جنايت حضور داشته‌اند. اين واقعه بلافاصله در جرايد امريكا و اروپا منعکس شد و موجب سرشکستگی ايران و نام ايرانى در جهان شد. ظاهرا چيزي که براي بانيان اين جنايت اهميت نداشت نام و آبروي ايران بود.» 

آنچه شنیدید از فریدون وهمن، مولف کتاب «یک‌صد و شصت سال مبارزه با دیانت بهایی» بود. آنچه در این گزارش بسیار جالب است که دولت آمریکا، در آن زمان برای مردم ایران یک «دیگری» سیاسی نبود. ویلیام مورگان شوستر (William Morgan Shuster) که توسط اولین مجلس شورای ملی و به عنوان مستشار در امور اقتصادی استخدام شد، و همین‌طور هوارد باسکرویل، (Howard Baskerville) معلم آمریکایی که در هواداری از جنبش مشروطه ایران جان خود را از دست داد، تنها تجربیات ایرانیان از حضور آمریکاییان در حیات اجتماعی و سیاسی‌شان بود. این تجربه‌های مثبت طبیعتا تصویری منفی باقی نگذاشته بود. با این حال، پس از قتل فجیع ایمبری، تمامی سفارت‌خانه‌های خارجی با ارسال یادداشتی اعتراضی به وزارت خارجه، خواهان تامین امنیت نمایندگان دولت‌های خارجی در ایران شدند. سردار سپه که نخست‌وزیر و مسئول اوضاع بود، ناچار شده بود که به تبع شایعات، مقصر را دولت انگلستان معرفی کند! واقعیتی که نشان می‌دهد چگونه «دیگری»ها، در ذهن ما که آن‌ها را خلق می‌کنیم، می‌توانند جابه‌جا شوند و نقش‌های متفاوتی به عهده بگیرند! گویا تنها با وجود این «دیگری»ست که اوضاع تحت کنترل درمی‌آید و مقصر یا مسبب فجایع، خیلی زود پیدا می‌شود. هرچقدر که مرز میان «ما» و این «دیگری»‌ها، روشن، متمایز و کاملا تند و تیز است، به نظر می‌آید که مرز میان «دیگری»ها سیال باشد! اگر بهایی‌ها مقصر نیستند، پس لابد انگلیسی‌ها مقصرند! این دو «دیگری» در ذهنیت ما ایرانیان، اغلب حتی یکی شده‌اند! 

دولت خجالت‌زده ایران که هنوز به امور جامعه کاملا مسلط نشده بود، به این ترتیب عذری پیدا کرده بود اما خیلی زود ناچار شد از این شکل از توجیه هم عقب بنشیند و مسئولیت قبول کند. مطابق با گزارش فریدون وهمن، سردار سپه که یک سال بعد از این واقعه، تاج‌گذاری کرد و به مرور به اوضاع تسلط پیدا کرد، وضع همه، از جمله بهاییان تغییر کرد. او می‌نویسد: 

«از سال ۱۹۲۸ به بعد با تحكيم موقعيت رضا شاه روابط او با ملايان تغيير کرد. او که دريافته بود هيچ گونه اصلاحاتى با مداخلات ايشان در امور کشور عملى نيست با روشى سخت و خشن سياست خود را تغيير داد. در سال ۱۹۲۸ وارد حرم حضرت معصومه شد و آخوندى را که روز قبل به همسر رضاشاه به خاطر حجابش بى‌احترامى کرده بود به دست خود تنبيه کرد. از آن پس با گذراندن قانون لباس از مجلس، مقرر شد فقط کسانی که امتحان مخصوصى گذرانده باشند حق استفاده از لباس روحانيت دارند. بدين ترتيب پوشيدن لباس اروپايي و گذاردن کلاه پهلوى براى مردان اجباري گردید. سپس كلاس‌هاي دانشگاه مختلط شد و سینماها و رستوران‌هایی که زنان را راه نمی‌دادند جريمه گشتند. در سال ۱۹۳۵ سينه‌زني و مراسم مذهبي را در خيابان‌ها قدغن ساخت و ناآرامی‌های مشهد را با خشونت سرکوب نمود. با شروع اين مرحله از سلطنت او، نه فقط وضع بهائيان، بلکه وضع همۀ مردم ايران دستخوش تغییر شد.»‌

«به هر حال همان‌طوری که قره‌العین پیش‌گویی کرده بود فردای همان روز او را به نیاوران بردند و در حضور شاهزادگان و اعیان و کارمندان عالی‌رتبه دولتی و محبوسین و مردم متفرقه با کمال ملایمت و بدون آزار از او خواستار شدند که فقط بگوید من بابی نیستم. اما او به طوری که از پیش خبر داده بود به جای انکار به اعتراف پرداخت و آنچه را که دلخواه او بود به زبان آورد. بنابراین او را به ارک تهران آوردند و روبندی که مدتی بود از به کار بردن آن دست کشیده بود به صورتش آویختند و چون وارد ارک دولتی شدند او را در روی خرمنی از حصیر که در خانه‌ها در زیر قالی می‌اندازند قراردادند و قبل از اینکه آن خرمن را آتش زنند میرغضبان پارچه کهنه‌ای به گلوی او فرو برده، خفه‌اش کردند و جسد او را طعمه آتش نمودند و خاکسترهای آن را به باد دادند.»  

این بخشی بود از کتاب «ادیان و آرا فلسفی در آسیای مرکزی»- فصل یازدهم: سوءقصد نسبت به شخص شاه. تالیف کنت دو گوبینو، وزیر مختار فرانسه در سال‌های ۱۲۷۱ تا ۱۲۷۴، با ترجمه همایون فره‌وشی.

زرین تاج برغانی قزوینی، ملقب به طاهره قره‌العین، محدث، شاعر و خطیب بود و در خانواده‌های مسلمان متولد شد. پدر و مادرش هر دو مجتهد بودند و عموی بزرگ‌ترش، محمدتقی برغانی، در قزوین مجتهد مشهوری بود. محمدتقی برغانی که به شهید ثالث هم مشهور است، با شیخ احمد احسایی در قزوین مناظره کرد تا با عقاید او مخالفت کند. بر اثر این مناظره غیردوستانه، او حکم به تکفیر شیخ احمد احسایی داده بود که به علت استقبال شاه و برخی علمای دیگر، نفوذ و محبوبیت بیش‌تری یافته بود. وقتی محمدتقی برغانی در مسجد بر اثر سوقصد کشته شد، حکومت قاجار بابی‌ها را متهم دانست و برادرزاده‌‌اش، زرین تاج برغانی یا همان طاهره قره‌العین را به جرم مشارکت در این سوقصد بازداشت کرد! سه سال بعد، وقتی که ترور نافرجام ناصرالدین شاه اتفاق افتاد، و یک بار دیگر بابی‌ها متهم ردیف اول بودند، طاهره به اتهام «فساد فی‌الارض» اعدام شد! کنت دو گوبینو در کتاب «ادیان و آراء فلسفی در آسیای مرکزی» شرح مفصلی می‌دهد از تدارک یکی از مقامات برای رهانیدن طاهره از اعدام… اما این تلاش با مخالفت خود طاهره به شکست انجامید. او حاضر نشد بابی بودن خود را انکار کرده و درخواست بخشش کند. گفته می‌شود که او اولین زنی ست که با اتهام «فساد فی‌الارض» اعدام شده است.

اما شهرت طاهره قره‌العین به‌ویژه به علت کشف حجاب او در واقعه بدشت بود! قضیه از این قرار بود که وقتی سیدعلی محمد باب در تبریز بازداشت شد، بابی‌های تمام ایران در روستای بدشت، در هفت کیلومتری شرق شاهرود تجمع کردند تا در مورد چگونگی عکس‌العمل خود و آینده آیین بیانی تصمیم‌گیری‌ کنند. این رخداد که اهمیت فوق‌العاده‌ای در تاریخ بابی‌ها و همین‌طور بهاییان دارد، در تیرماه ۱۲۲۷ خورشیدی معادل ژوئیه ۱۸۴۸ میلادی واقع شد. طاهره که از مدت‌ها پیش با سیدکاظم رشتی از رهبران شیخیه مکاتبه می‌کرد و لقب «قره‌العین» یعنی «نور چشم» را از او دریافت کرده بود، خود در مسائل ایمانی و آیینی صاحب‌نظر بود و اصرار داشت که سیدعلی‌محمد باب، در جایگاه اعلان یک دیانت تازه قرار گرفته است. او در گردهمایی بدشت، حجاب اسلامی‌اش را از سر انداخت و صراحتا اعلام کرد که دین اسلام با همه احکامش نغض شده و هم‌اکنون آیین بیانی به رهبری سیدعلی‌محمد باب ظاهر شده است. کشف حجاب او در میان خود بابی‌ها اختلاف انداخت و موجب شد که یکی از اولین گروندگان به باب، یعنی محمدعلی بارفروشی با او مخالفت و مجادله کند. پیروان آیین بهایی معتقدند که این مجادله، نمایشی بوده و هیچ اختلاف واقعی میان محمدعلی بارفروشی و طاهره قره‌العین وجود نداشته است. زرین تاج برغانی ملقب به طاهره درباره ملغی شدن احکام اسلامی این دو بیت را سروده است:

ای عاشقان ای عاشقان، شد آشکارا وجه حق

رفع حجاب گردید هان، از قدرت رب‌الخلق

آمد زمان راستی، کژی شد اندر کاستی،

آن شد که آن می‌خواستی، از عدل و قانون و نسق

به دنبال ملاحسین بشرویه‌ای، جمعی دیگر از پیروان شیخ احمد احسایی که شیخی نامیده می‌شدند، با سیدمحمدعلی شیرازی که اکنون «باب» نامیده می‌شد، دیدار کردند. آنها هجده تن بودند که در معنایی که از زمان شیخ احمد احسایی رایج شده بود، و در میان علما و طلبه‌های شیخی جا افتاده بود، سیدمحمدعلی شیرازی را شایسته لقب «باب» یعنی تجلی امام آخر دانستند. 

سیدعلی‌محمد متولد ۲۷ مهرماه ۱۱۹۸ هجری خورشیدی بود و در زمانی که شیعیان جویای حق را به معنویت خود جلب کرده بود، هنوز به سی سالگی نرسیده بود! او چهار سال بعد از اینکه خود را رسما «باب» نامید، اعلام کرد که خود مهدی موعود است. دو سال بعد کتاب جدیدی به نام «بیان» عرضه کرد که حاکی از ظهور دین جدیدی، متفاوت از اسلام بود و خود را «مظهر الهی» و پیامبر آیین جدید نامید. به این ترتیب، سیدمحمدعلی، تردیدی برای ارادتمندان به خود باقی نگذاشت که صحبت بر سر تولد یک شاخه جدید از اسلام نیست؛ بلکه صحبت بر سر ظهور عصر تاریخی جدیدی برای پیروان راه معنویت و حق است. حکومت قاجار که روابط محکمی با آخوندهای سنتی شیعه داشت، برای در پیش گرفتن یک سیاست مشخص در خصوص پیروان پرشور این آیین جدید، مدتی سردرگم بود. زمانی که هنوز ناصرالدین شاه قاجار، ولیعهد بود، با حکم محمدشاه، این جوان شیرازی جسور را به محکمه‌هایی در تبریز بردند تا در حضور علما متعصب و سنتی شیعه به سوالات دشوار پاسخ دهد. 

برخی منابع به نقل از پزشک ایرلندی‌تبار دربار ایران، ویلیام کورمیک، بر این اعتقادند که ناصرالدین میرزا، ولیعهد وقت، ترجیح داد که با یک گواهی پزشکی دال بر دیوانگی سیدعلی‌محمد، سر و ته قضیه را هم‌بیاورد! دکتر عباس امانت، مورخ، بر این گمان است که ناصرالدین میرزا با این گواهی پزشکی ساختگی و فرمایشی در حقیقت می‌خواست که راهی میانه پیدا کند: نه جانب آخوندهای سنتی را بگیرد که خواهان قتل باب بودند و نه این مدعی جسور را تایید کند. هر دو سیاست، دردسرهای خودش را داشت. سیاست اول، او را با آخوندهای سنتی درگیر می‌کرد و سیاست دوم، با نوگرایانی که معلوم نبود چه در سر دارند. گذشت زمان نشان داد که نگرانی او کاملا بجا بود.  

اما وقتی باب خود را مظهر الهی نامید و کتاب جدیدی عرضه کرد، جای مصلحت‌سنجی سیاسی تنگ شد و ولیعهد که اینک دیگر شاه جوان ممالک محروسه ایران شده بود، تصمیم خود را گرفته بود. صدراعظم او، امیرکبیر، فرمان داد که سیدعلی‌محمد شیرازی را در سن ۳۱سالگی اعدام کنند. به این ترتیب، حکومت قاجار، پرداخت هزینه‌ای سنگین را بر عهده گرفته بود و خود را دشمن کسانی ساخته بود که حاضر نبودند برای حفظ جان، حقیقتی را که شورمندانه دریافته بودند انکار کنند. تمامی آنچه بعدها در دوران پنجاه‌ساله سلطنت ناصرالدین‌شاه قاجار و حتی پس از آن رخ داد، تحت‌الشعاع برخورد خشن این حکومت با «باب» و پیروانش قرار گرفت. 

سایه این نوگرایان که از عمق حوزه‌های شیعی و سنت‌هایش برخاسته بودند و اکنون دین خود را حتی متمایز از اسلام می‌پنداشتند، در همه‌ جا دیده می‌شد: بالای منابری که مشروطه را موعظه می‌کردند و از ضرورت آن سخن می‌گفتند تا انجمن‌های خفیه‌ای که ضرورت تحول در ظاهر و باطن زن ایرانی را در دستور کار داشتند و زرین تاج برغانی، ملقب به طاهره قره‌العین، را الگوی خود می‌دانستند؛ همان که در گردهمایی بزرگ پیروان باب، کشف حجاب کرده و نسخ شریعت اسلام را جسورانه فریاد زده بود و به استقبال شهادت در راه ایمان و عقیده خود رفته بود.