دیگری‌نامه؛ اپیزود هفدهم: قصه‌های تکراری؛ چهره‌های نو

خواهر لازاروس: ای آقا! اگر اینجا بودی برادر من نمی‌مرد. این را هم می‌دانم که هر چه از خدا بخواهی، همان خواهد شد. عیسی: برادر تو برخواهد خاست.

خواهر: می‌دانم روز قیامت، در رستاخیز همگان، برخواهد خاست.

عیسی: رستاخیز و قیامت، مرگ و زندگی منم. هر که به من ایمان داشته باشد، اگر مرده باشد زنده می‌شود و اگر زنده باشد، تا ابد نخواهد مرد. باور می‌کنی؟

خواهر: باور می‌کنم آقا تویی مسیح، پسر خدا که به جهان آمده است.

عیسی: سنگ را بردارید.

خواهر: آقا چهار روز است که برادرم مرده. بدنش متعفن شده.

عیسی: نگفتم که اگر ایمان داشته باشی جلال و جبروت خداوند را خواهی دید؟ ای پدر ما که در آسمانی! شکر می‌کنم تو را که سخن مرا شنیدی. تو همیشه سخن مرا می‌شنوی. ولکن برای این مردم که اینجا هستند می‌گویم تا ایمان بیاورند که تو مرا فرستادی. ای لازاروس! بیرون بیا.

آنچه شنیدید از فصل یازدهم انجیل یوحنا، و داستان مشهور زنده‌شدن لازاروس، دوست عیسی بود. اغلب داستان‌هایی که از عیسی‌مسیح نقل کرده‌اند، چه آن‌ها که در چهار انجیل رسمی آمده، چه آن‌ها که در انجیل‌های دیگر، معجزات شگفت‌انگیزی را به عیسی نسبت می‌دهند. مطابق با دیدگاه نویسندگان انجیل، عیسی، پسر خداوند بود و قادر بود کارهای معجزه‌آمیز بکند. او این معجزات را برای این در مقابل مردم انجام می‌داد، تا ماهیت واقعی خود را برای مردم آشکار کند. عیسی به روایت انجیل‌های چهارگانه، تقریبا هیچ‌گاه مستقیم و صریح نگفت که پسر خداوند، و همان مسیحی‌ست که آمدنش به جهان، در صحف انبیاء وعده داده شده. اما با اعمال و سخنان خود، به‌ویژه با اعمال معجزه‌آمیز، و نهایتا پس از رستاخیز از مرگ، به تدریج ماهیت خود را آشکار کرد.

اما کاراکتر مرد مقدسی که با اعمال شگفت خود بر مردم تاثیر می‌گذارد، مضمونی بسیار آشناست. نه فقط چنین حکایت‌هایی بعدها هم نقل شده، مانند داستان‌هایی که از کرامات مشایخ صوفی در ادبیات فارسی داریم، بلکه حتی قبل از میلاد مسیح هم چنین روایت‌هایی وجود داشتند. حتی عین کارها و معجزاتی که در انجیل‌ها به عیسی نسبت داده شده، در ادبیات پیشامسیحی سابقه دارد.

آیا سنت‌های دینی از یکدیگر اقتباس ادبی یا حتی سرقت ادبی می‌کرده‌اند؟

در اپیزود سیزدهم شنیدید که اولین کشیش‌ها و اسقف‌های مسیحی در ارمنستان، برای گسترش کلیساهای خود، ناچار از فرزندان کاهنان معابد استفاده کردند؛ یعنی اولین نسل از کشیش‌های مسیحی در ارمنستان، از خانواده‌ همان کاهنان معابد پیشامسیحی بودند و می‌توانید حدس بزنید که خود تغییر دین داده و حالا مامور به ابلاغ دین جدید به مردم ارمنستان شده بودند. مطمئنا چنین تغییری آسان نبود به‌ویژه از این جهت که مدتی زمان می‌برده تا نه فقط همین کاهنان بتوانند آداب و رسوم معابد قدیم را به مسیحیت نزدیک کنند، بلکه مردمی هم که عادت به آیین‌ها و رسوم دیگری داشتند، خیلی به تدریج با آیین‌های جدید که منتسب به شخصی به نام عیسی از ناصره بود، خو می‌گرفتند. باز می‌توانید حدس بزنید که ماحصل این روند تاریخی هر چه باشد، باید نشانه‌ها و خصوصیاتی از مذهب قدیم را در خود حفظ کرده باشد؛ به‌طوری‌که پژوهشگران، یا آن‌ها که علاوه بر اطلاعات تاریخی، دید تیزبینی دارند، شاید فقط روکشی بر اعتقادات قدیمی‌تر تشخیص دهند. 

در ادبیات پیشامسیحی، به‌ویژه در ناحیه‌ سوریه‌ باستان یا همان شامات، از مرد مقدسی صحبت شده به نام آپولونیوس که داستان زندگی‌اش شباهت بسیاری به عیسی‌مسیح دارد. آپولونیوس که یک فرد فیثاغورثی، یعنی پیرو آرا و اندیشه‌های فیثاغورث، معرفی شده، مرد خردمندی بود که شهر به شهر سفر می‌کرد و یاران و مخاطبان خود را با حکمت فیثاغورثی آشنا می‌نمود. پژوهشگران معتقدند او باید یک شخصیت واقعی و تاریخی بوده باشد. زمان دقیق تولد و مرگ او مشخص نیست اما به هر حال، معاصر با عیسی زندگی کرده است. شرح‌حال‌نویسان او، معجزاتی را به او نسبت داده‌اند که بسیار شبیه به معجزات عیسی‌ست. به‌عنوان نمونه، زنده‌کردن مردگان که در فصل یازدهم انجیل یوحنا در قالب داستان لازاروس به عیسی نسبت داده شده، با کمی تغییر، در زندگی‌نامه‌ آپولونیوس به قلم فیلوستراتوس هم یافتنی‌ست. در داستانی که فیلوستراتوس نقل می‌کند، زن جوانی در مراسم عروسی خود می‌میرد و داماد و بستگان دو خانواده پشت تابوت او گریان حرکت می‌کنند که آپولونیوس به آن‌ها می‌رسد و با خواندن وردی جادویی، زن جوان را زنده می‌کند. آپولونیوس هم مانند عیسی با امپراتور روم مواجه می‌شود و توسط او به مرگ محکوم می‌شود. اما پس از مرگش، دوباره زنده می‌شود و بدنش به آسمان عروج می‌کند.

بسیاری از قالب‌های داستانی که شما در انجیل‌ها پیدا می‌کنید، مبتنی بر مضامینی کهن‌ترند. خود این ایده که کسی از جهان مرگ بازگردد، اصولا یک مضمون مشهور در فرهنگ یونانیان باستان بوده است. در داستانی که فیلوستراتوس می‌نویسد و معجزه‌ زنده‌کردن یک زن جوان را به آپولونیوس نسبت می‌دهد هم ذکر شده که هرکول، پهلوان یونانی، آلکسته (Alceste) زن جوانی را که فدای شوهرش شد، از جهان زیرین، یعنی جهان مرگ، بازگردانده است. در واقع خود فیلوستراتوس به این موضوع واقف بود که بازگشتن از جهان مرگ، در داستان‌های یونانی مسبوق‌به‌سابقه است. این مضمون به شیوه‌ای دیگر در داستان ایزدبانو دیمیتر و دخترش، پرسه‌فونه، (Persephone) برای یونانیان آشنا بوده است. همین‌طور زاده‌شدن یک شخصیت ویژه از شکم یک دختر باکره، در اساطیر یونانی در قالب داستان پرسیوس و مادرش دانائه، مضمونی زمانا قدیمی‌‌تر بوده است. داستان شام آخر در انجیل‌ها مشهور است. عیسی پیش از آنکه بازداشت و به صلیب کشیده شود، در آخرین شامی که با یارانش می‌خورد، آخرین اشاره‌های رمزآلود و آخرین توصیه‌ها را به حواریون می‌کند. این مضمون در قالب داستانی که مهرپرستان، از مهر یا میترا روایت می‌کنند، پیش از مسیحیت وجود داشته است. مهر، گاوی را قربانی می‌کند و پیش از عروج به آسمان با یارانش از گوشت آن گاو تناول می‌کند. 

به‌نظرمی‌رسد قصه‌های دینی، خیلی کهن‌تر از آن باشند که معمولا خیال می‌کنیم. این قصه‌ها خاصیت گیرایی داشته که نسل‌به‌نسل فراموش نشده‌اند؛ یعنی حتی وقتی متولیان یک دین تغییر می‌کنند و یا حتی زبانی که مردم دین‌دار به‌عنوان زبان دینی خود به رسمیت می‌شناسند، متفاوت می‌شود، باز مضامین کهن در قالب قصه و در قالب آیین‌ها باقی می‌مانند. نویسندگان متون مقدس جدیدتر، اغلب با قالب‌های داستانی کهن‌تر آشنا بوده‌اند و برای اینکه دیانتی جدید را تبلیغ کنند، از افسون این قصه‌های قدیمی‌تر بهره برده‌اند. نمونه‌های این اتفاق را در تاریخ ادیان تقریبا همه‌جا می‌توان سراغ گرفت و به هیچ‌وجه منحصر به مسیحیت نیست. شاید تعجب کنید اما جمشید کرشاسپ چوکسی، نویسنده‌ کتاب ستیز و سازش معتقد است که حتی روایتی که مسلمانان امروزی از داستان زندگی پیامبر اسلام دارند، شباهت‌هایی با داستان نسبت داده‌شده به زرتشت دارد. چوکسی در این مورد می‌نویسد: 

روایت‌های مربوط به زندگی محمد و زرتشت نیز شباهت‌های زیادی دارند. هرچند در برخی جزئیات تفاوت‌هایی در آن‌ها دیده می‌شود. آرزوی کسب معرفت دینی، خواب‌های مبتنی بر مکاشفه، دعوت‌های پیامبرانه، مقابله، موانع و پیروزی نهایی دین در هر دو دسته از داستان‌ها مشترک است. جستجوی معنوی محمد او را به بیابان و غاری در کوه حرا کشاند. زرتشت خانه‌ والدین خود را ترک کرد و در سراسر زمین سرگردان شد. هر دو مرد پس از چندین سال تفکر خدای خود را با واسطه‌ دیگر موجودات ماوراءطبیعی به خواب دیدند. گفته شده است که محمد در سن چهل‌سالگی به وسیله‌ی جبرئیل یا اسرافیل در معرض این رخداد قرار گرفت و زرتشت در سی‌سالگی با وهومنه امشاسپند برخورد کرد. هر دو مرد چند سال پس از دریافت وحی ابتدا به پنددادن بر ضد سنن جاری مردم پرداختند و سپس بر اساس کتاب مقدس و قانونی که آورده بودند، دعوت خود را آغاز کردند. بیش‌تر اهالی مکه پیام محمد را رد کردند و دعوت او به مدت ده‌سال با مقاومت روبه‌رو شد. در پایان این زمان، او و پیروانش مجبور به فرار به یثرب شدند. زرتشت در زادبوم خود به همان مدت با دشمنی حکام روبه‌رو شد و سرانجام در جستجوی امنیت به ناحیه‌ تحت حکومت ویشتاسپ رفت. سپس کار هر دو پیامبر بالا گرفت و سرانجام دین آن‌ها در میان کسانی که زمانی آن را رد کرده بودند، انتشار یافت.    

مسیحیان اولیه به‌طور سنتی اعتقاد داشتند که نویسنده‌ انجیل یوحنا، همان یوحنای حواری‌ست؛ همان حواری که ماهیگیر بود و به روایت انجیل‌ها یوحنا نام داشت. اما پژوهشگران چنین یکسان‌انگاری‌ای را قبول ندارند. اغلب نوشته‌های کهن در حقیقت نویسندگان یا مولفان ناشناس دارند. این در مورد اغلب انجیل‌ها صادق است. این نویسندگان ناشناس، اثر خود را به نام یک شخص مشهور یا یک نام مستعاری عرضه می‌کردند. بنابراین اینکه نویسنده‌ انجیل یوحنا، خود را یوحنا نامیده است به این معنا نیست که حتما باید دنبال شخصی به نام یوحنا پشت این نوشته بگردیم. از طرفی، روایت‌شناسان می‌گویند که نثر یونانی این انجیل قطعا متعلق به کسی بوده که یونانی را خوب می‌دانسته و حتی از فلسفه و الهیات سررشته‌ای داشته است. کاربست کلمه‌ «لوگوس» یا همان «کلمه»، در ابتدای انجیل یوحنا، آشنایی نگارنده را با استعاره‌های پیچیده‌ ادبیات یونانی آشکار می‌کند. بعید است چنین نویسنده‌ای، ماهیگیر ساده‌ای بوده باشد و آنچنان که انجیل‌ها روایت می‌کنند یوحنای حواری بوده است. اما آشنایی نویسنده‌ انجیل یوحنا با فرهنگ و ادبیات یونانی، شاید توضیح بدهد که چرا داستان زنده شدن لازاروس فقط در این انجیل وجود دارد. بازگشت از جهان تاریکی یا همان مرگ، بارها در داستان‌های اسطوره‌ای یونانی رخ می‌دهد. 

این مضمون که ستاره‌ها می‌توانند تولد یک چهره‌ برجسته را در آینده نشان دهند، بارها در داستان‌ها تکرار شده است. در انجیل، سه مغ، که در ادبیات مغرب‌زمین، با علوم خفیه و جادو و ستاره‌شناسی مرتبط بودند، به دنبال دیدن ستاره‌ای درخشان به بیت لحم می‌آیند چون پیش‌بینی کردند که ظهور منجی آخرالزمان نزدیک است. در واقع این قالب روایی که خیلی آشناست، بعد از تولد این چهره‌های برجسته، ساخته و پرداخته شده و به آنان نسبت داده می‌شود. ادبیات پیش‌گویانه، برخلاف آنچه ادعا می‌کند، پس‌گویانه است یعنی آنچه را که قبلا رخ داده با قالب‌های روایی آشنا، توجیه می‌کند. این واقعیت روایت‌شناختی، توضیح می‌دهد که مولفان قصه‌های دینی فرصت کافی برای پرداخت روایت خود را داشته‌اند تا الگوهای قدیمی را با عناصر جدید ترکیب کنند. گویا در قصه‌های تکراری فقط چهره‌های نو گذاشته‌اند. چوکسی در ستیز و سازش، درمورد ادبیات پیش‌گویانه‌ دینی می‌نویسد:

چون روایت‌های مربوط به پیامبران و شاهان پس از به شهرت رسیدن آن‌ها پدید آمده، امکان هماهنگ کردن نشانه‌های پیش‌گویانه‌ مربوط به تولدهای فرخنده‌ موجود در زندگینامه‌ محمد، زرتشت، کوروش و اردشیر با رویدادهای واقعی فراهم بود. پیش‌گویی برای رساندن آن افراد به موقعیت خارق‌العاده، حتی پس از دوران زندگی آن‌ها ضرورت داشت. اسطوره‌های مربوط به تولد محمد، نه فقط پس از موفقیت او در مقام پیامبری، بلکه حتی پس از رحلت وی و تسخیر خطه‌ ایران به دست اعراب به وجود آمد. پیروان بعدی محمد، بخصوص طی سده‌های دوم و سوم هجری قمری، آگاهانه به این داستان‌ها شکلی جدید بخشیدند تا آن‌ها را متناسب با اوضاع جدید اجتماعی و مذهبی سازند. به نظر می‌رسد نویسندگان مسلمانی که نگارنده‌ زندگی‌نامه‌های قدیسان و دست‌اندرکار این نگارش پرتفصیل بودند، تحت تاثیر روایات ایرانی قرار داشته‌اند؛ البته ممکن نبود که تاثیرات اولیه بر آن‌ها در ارتباط با پیش‌گویی، [مستقیما] از عقاید زرتشتی بوده باشد. نویسندگان مسلمان نخستین سده‌های اسلامی که در سرزمین شاهنشاهی سابق ساسانی به سرمی‌بردند، فرصت‌ها و انگیزه‌های زیادی داشتند که با روایت‌های خاص زرتشتی آشنا شوند و سپس بنابه‌علل مذهبی و سیاسی دوباره روی آن روایت‌ها با قرینه‌های اسلامی کار کنند. 

چوکسی سپس نام دو نویسنده‌ مهم را می‌آورد که در شناخت امروزی ما از سرگذشت پیامبر اسلام از راه جمع‌آوری و تدوین روایات و احادیث، تاثیر جدی‌تر گذاشته‌اند: ابن‌اسحاق و ابن‌حنبل. هر دوی آن‌ها در حقیقت دو- فرهنگی بوده‌اند و از یک سو فرهنگ ایرانی، و از سوی دیگر فرهنگ عربی را می‌شناخته‌اند. درست همان‌طور که پاولوس رسول، یهودی‌تبار بود ولی فرهنگ یونانی- رومی داشت و نویسنده‌ انجیل یوحنا هم به دو فرهنگ یونانی و عبری آشنا بود. چوکسی می‌نویسد: 

مثلا ابن‌اسحاق هرچند در مدینه به دنیا آمد، به بغداد پایتخت عباسیان رفت و در آنجا به خدمت در دربار پرداخت. بنابراین، سال‌های زیادی از دوران زندگی او، نزدیک مرکز اداری شاهنشاهی سابق ساسانی سپری شد و وی دسترسی زیادی به گزارش‌های پیش‌گویانه‌ ایرانی داشت. به‌علاوه، ابن‌اسحاق، تنها به این دلیل، مسلمان پرورش‌یافته بود که پدربزرگش که در سکونت‌گاه ساسانی عین‌التمر در نزدیکی کوفه زندگی می‌کرد، در سال ۱۲ هجری قمری به دست اعراب اسیر شد و در مدینه اسلام آورد. بنابراین میراث فرهنگی ابن‌اسحاق، ترکیبی از جنبه‌های عربی و ایرانی بود که به نوبه‌ خود بر کار دوباره‌ او در زمینه‌ حکایات گردآوری شده در مورد زندگی محمد، تاثیر گذاشته است. دیگر گردآورنده‌ روایت‌های ماوراءطبیعی پیرامون تولد محمد، متکلم و فقیهی به نام ابن‌حنبل بود که خانواده‌ عرب او به بصره و بعد به مرو نقل مکان کردند و او بیش‌تر دوران زندگی خود را در بغداد و بصره گذراند. او نیز تحت تاثیر مباحث پیش‌گویانه‌ دین زرتشتی قرار داشت و ممکن است به‌سوی آن‌ها جذب شده باشد. 

اما ابن‌اسحاق که بود؟

صورت زیبایی داشت و با زنان بسیاری مغازله می‌کرد. به‌طوری‌که یک بار حاکم مدینه دستور داد موهای او را که رونقی داشت کم کنند و چند ضربه شلاق‌اش بزنند تا متنبه شود.

از یهود و نصاری خبر نقل می‌کرد و آنان را از اهل علم می‌دانست. از همسر هشام‌ابن‌عروه که فاطمه نام داشت، حدیث نقل می‌کرد به‌طوری‌که هشام پرسید: «او کی نزد فاطمه رفته است که از او حدیث نقل می‌کند؟»

اینها اتهامات محمدابن‌اسحاق، ملقب به امیرالمحدثین است که هم‌عصر منصور خلیفه‌ عباسی و محمدباقر و  جعفرصادق (پنجمین و ششمین پیشوای شیعیان دوازده‌امامی) بود. مهم‌ترین کتاب شرح حال پیغمبر اسلام، یعنی سیره‌ ابن‌هشام، چیزی جز تلخیص و تنقیح کتاب همین محمدابن‌اسحاق نیست. با این حال او در مدینه، بنا به نقل ابن‌ندیم، اما به تعبیر امروزی، متهم به دختربازی، داشتن گیس، معاشرت با زنان شوهردار و فحش ندادن به اقلیت‌های مذهبی و مراعات بی‌طرفی در نقل تاریخ بوده است.

همان‌طورکه آمد، پدربزرگ محمدابن‌اسحاق، در ۱۲ هجری قمری، در دوران ابوبکر اسیر شد و ناچار شد که برای نجات جان خود و یا برای آزادی، مسلمان شود. او به مدینه منتقل شد و هر سه پسر او، نام‌های عربی- اسلامی داشتند؛ یعنی موسی، عبدالرحمن و اسحاق، که این آخری، پدر محمد بود. بنابراین محمدابن‌اسحاق، در نقل روایات مربوط به صدر اسلام، راه پدر و دو عموی خود را در پیش گرفت. گفته می‌شود که او با حمایت دربار عباسی، کتابی به نام سیرت رسول‌الله تالیف کرد که متاسفانه اصل آن از بین رفته است. این کتاب باید در قرن دوم هجری قمری تالیف شده باشد و بنابراین نزدیک‌ترین اثر تاریخ‌نگارانه به عصر پیامبر اسلام بوده است. اما در قرن بعد، یعنی قرن سوم هجری قمری، ابنهشام از روی کتاب سیرت رسول‌الله اثر ابن‌اسحاق، کتابی گردآورد که به نام سیره‌ ابن‌هشام مشهور است و مهم‌ترین منبع برای شناخت نسل‌های بعد، از داستان زندگی پیامبر اسلام، رسالتش، مصائبی که برای تبلیغ اسلام متحمل شد و نهایتا فتح مکه است. 

چنان‌که شنیدید، چوکسی معتقد است که این ابن‌اسحاق نظر به تبار ایرانی‌اش، و نظر به اینکه کار تالیف کتاب سیرت رسول‌الله را در بغداد به دستور خلیفه‌ عباسی شروع کرده، از الگوی آشنای زرتشت پیامبر، استفاده کرده است. او با انبوهی از روایات از اشخاص مختلف مواجه بود و می‌بایست از آن‌ها یک روایت کلی قابل درک بیرون بکشد. بغداد علاوه بر اینکه مرکزی سیاسی بود، در آن زمان یک مرکز چندفرهنگی هم محسوب می‌شد.

در اپیزودهای قبل گفتیم که چطور آذرفرنبغ، موبد بزرگ زرتشتی، به دعوت خلیفه به بغداد آمد تا به‌دینی را معرفی کند و نسخه‌ اولیه‌ کتاب دینکرد، که در بغداد پیدا شد، نشان‌دهنده‌ حضور دیگری‌های دینی در مجاورت هم، در شهر بغداد بوده است که هنوز نام ایرانی خود، یعنی بغداد را حفظ کرده؛ اگرچه بیش از هزار سال است که مرکز یک کشور عربی بوده است. چوکسی در مورد تاثیرگذاری متقابل ایرانیان زرتشتی و اعراب مسلمان در بغداد آن سال‌ها تا جایی پیش می‌رود که احتمال می‌دهد تلاش‌های عامدانه‌ای از هر دو سو، برای پیدا کردن وجه اشتراک میان زندگی زرتشت و محمد صورت گرفته باشد. تلاش‌هایی که هر طور تفسیر کنیم بیشتر ناظر بر تقویت امکان همزیستی مسالمت‌آمیز میان ایرانیان به‌دین و اعراب مسلمان، یعنی هموار کردن مسیر اختلاط فرهنگی بوده است؛ رویکردی که نهایتا به ظهور هویت ایرانیان امروز، یعنی ایرانیان مسلمان انجامیده است. چوکسی می‌نویسد: 

به این ترتیب، گزارش‌های مفصل درباره‌ی دعوت زرتشت، فقط مربوط به قرن سوم هجری قمری‌ست و از جهات بسیاری با اشارات مربوط به وقایع زندگی پیامبران در تورات، انجیل و قرآن مطابقت می‌کند. از این رو، چند جنبه از شخصیت تاریخی پیامبر ایرانی را باید زرتشتیانی که مدت‌ها پس از درگذشت زرتشت با مسلمانان، یهودیان و مسیحیان در ارتباط بودند، طراحی کرده باشند. آذرفرنبغ فرخزادان که احتمالا تالیف دینکرد را در بغداد آغاز کرد – چون بعدها این کتاب در آنجا کشف شد – گاه‌به‌گاه با دانشمندان مسلمان ارتباط داشت، همان‌طور که دیگر موبدان بزرگ مانند آذرباد امیدان چنین ارتباط‌هایی داشتند. آن‌ها ممکن است مطالبی جعلی به افسانه‌ موجود در دینکرد و کتاب‌های دیگر افزوده باشند تا میان زندگی زرتشت و محمد وجه اشتراک ایجاد کنند. 

آپولونیوس: صبر کنید. من غم شما را تسلی می‌دهم. 

کسی از میان جمعیت با حالت گریان: نمی‌خواهد. مگه نمی‌بینی پیرمرد که نوحه‌خوان نمی‌خواهیم؟ این دخترک که در شب عروسی‌اش مرد، نوحه‌خوان نمی‌خواهد. همه‌ روم امشب گریانند.

آپولونیوس: نه! نه! نمی‌خواهم نوحه بخوانم. من این دختر را برمی‌گردانم همان‌طور که هرکول، آلکسته را به دنیای زنده‌ها برگردانید. 

آنچه شنیدید از کتاب زندگی‌نامه‌ آپولونیوس به قلم فیلوستراتوس در فصل چهل و چهارم بود. در این فصل، فیلوستراتوس روایت می‌کند که مرگ دختر جوانی در مراسم عروسی، تمامی روم را عزادار کرد. وقتی مردم عزادار پشت تابوت دختر در حرکت بودند تا او را دفن کنند، آپولونیوس سرمی‌رسد و مردم را متوقف می‌کند و با پرسیدن نام دختر و خواندن چند کلمه‌ جادویی او را زنده می‌کند. جالب است که فیلوستراتوس این احتمال را منتفی نمی‌داند که دختر در حقیقت نمرده بوده، بلکه بیهوش شده بوده است. در این صورت، آپولونیوس احتمالا علائم حیاتی را در او تشخیص داده و او را احیا کرده است. 

زندگی‌نامه‌ آپولونیوس در اوائل قرن سوم میلادی به سفارش ملکه‌ روم نوشته شد. این ملکه که نامش جولیا دومنا بود در اصل عرب، و متولد شهر حمص در سوریه‌ امروزی بود. درست معلوم نیست که جولیا دومنا چه نیتی در تبلیغ آپولونیوس در روم داشت که به فیلوستراتوس سفارش نوشتن این زندگی‌نامه را داد. ظن قوی این است که این ملکه به آپولونیوس باوری دینی داشت و مایل بود که او را به دنیای غرب بشناساند. آپولونیوس در شرق و در نواحی ترکیه و سوریه‌ امروزی شخصیتی شناخته شده بود و بدون زندگی‌نامه‌ای که فیلوستراتوس برایش تدارک کرد، در غرب شناخته نمی‌شد. فیلوستراتوس برای نوشتن این زندگی‌نامه از منابع مختلفی استفاده کرد که یکی از آن‌ها کتاب خاطرات شخصی به نام دامیس (Damis) است که ظاهرا دستیار یا مباشر آپولونیوس بوده و از خود کتاب خاطراتی بجا گذاشته بوده است. اما پژوهشگران شک دارند که چنین کسی اصلا وجود خارجی داشته است. بعضی معتقدند فیلوستراتوس برای اینکه سفارش ملکه را انجام دهد، خودش عملا چنین شخصیت و چنین اثری را جعل کرده است. بعضی معتقدند چنین کتابی واقعا وجود داشته، اما از دامیس نبوده است. 

در اواخر همین قرن، یعنی قرن سوم میلادی، فرفوریوس، فیلسوف نوافلاطونی که نامش را در اپیزود دوازدهم با نام «مسیحیان شهر نصیبین» به مناسبتی شنیدید، رساله‌ای نوشت به نام علیه مسیحیان که در آن از جمله نوشت که این معجزه‌ها که مسیحی‌ها به عیسی نسبت می‌دهند، بی‌سابقه نبوده بلکه از آپولونیوس سرزده است. او که ضدمسیحی بود می‌خواست بگوید مسیحی‌ها چیزی در چنته ندارند و داستان‌هایی که از پیامبر خود نقل می‌کنند، ای‌بسا رونوشتی از ماجراهای آپولونیوس باشد. در همان دوره که از هر دو جناح هواداران و مخالفان مسیحیت، مطالبی جدلی نوشته می‌شد، یک اشراف‌زاده‌ رومی اضافه کرد که حکایت‌نویسانی که ماجرای آپولونیوس را برای ما روایت کرده‌اند، قابل اعتمادتر از حواریون بی‌سواد عیسی هستند. حمله‌ تند او بی‌جواب نماند و یکی از آباء کلیسای مسیحی به او پاسخ داد. در این کشمکش، برای پژوهشگر امروزی روشن نیست که تا چه حد نقل روایت آپولونیوس آن‌گونه که فیلوستراتوس در کتابش آورد، صرفا نوعی رقابت دینی بود میان اشراف‌زادگان رومی که به مرام و آیین نوافلاطونی باور داشتند و تا چه حد واقعا نویسندگان انجیل‌های مسیحی، تحت تأثیر حکایت‌های آپولونیوس بوده‌اند. شاید چنان‌که چوکسی در مورد محمد و زرتشت می‌گوید، نویسندگان ادبیات دینی اساسا در جستجوی وجوه اشتراک بوده‌اند. چون چهره‌ یک قهرمان یا پیشوای دینی، کم و بیش نشانه‌هایی دارد که حتی از پیش از تولد او بروز می‌کند و در تمامی طول زندگی‌اش هم نمایان است. 

این خود شگفت‌انگیز است که هویت‌هایی کاملا متمایز که گاهی علیه هم اعلان جنگ و جهاد می‌کنند، در نقل سرگذشت پیشوایان خود این مقدار به هم نزدیک‌ بوده‌اند و از الگوهای تکراری استفاده کرده‌اند. در اپیزودهای بعد تلاش می‌کنیم ظرائف و نکات بیشتری از متن حیات دینی برای شما نقل کنیم.